زندگی حکایت مرد یخ فروشی است . . .
که وقتی از او پرسیدند همه را فروختی؟
گفت : نفروختم،
تمام شد.
خسته ام از آرزوها،آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را،روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین،پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین،آسمانهای اجاری
رونوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی،جمعه های بی قراری.
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5